جدول جو
جدول جو

معنی مترنم شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مترنم شدن
ترنم کردن آواز خواندن
تصویری از مترنم شدن
تصویر مترنم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مترنم شدن
زمزمه کردن، نجوا کردن، زیرلب خواندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ / شِ زَ دَ)
آزرده شدن. به ستوه آمدن. ملول و دلگیر شدن:
و گاه گاه از انواع تحکم آن حضرت متبرم شدی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47). و از قبول ادای مالی که...قرار نهاده متبرم شده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تبرم شود
لغت نامه دهخدا
سمرادیدن، هراسیدن گمان بردن خیال کردن، ترسیدن خوف داشتن: سلطان طاهر از آن حال متوهم شد
فرهنگ لغت هوشیار
زمود پذیرفتن زمود گرفتن نقش پذیر شدن نقش گرفتن: ... تا طرق و انواع شعر در طبع او مرتسم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفه خرد او منقش گردد
فرهنگ لغت هوشیار
ز بهریدن بی بهره شدن باز داشته شدن از خیر و فایده بی نصیب شدن: و طایفه ای که فهم ایشان از ادراک علم عربیت قاصر و عاجز بود از فواید آن محروم و مایوس می شدند
فرهنگ لغت هوشیار
چفته مند شدن مورد تهمت قرار گرفتن گناهکار شناخته شدن: در بخارا بنده صدر جهان متهم شد گشت از صدرش نهان. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
بر افتادن ور افتادن ترک شدن: شده متروک ازان تصویر مانی شده منسوخ ازان تمثال آذر. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
درد کشیدن دردمند شدن درد کشیدن دردمند شدن: خاطر عاطر حضرت صاحبقران از حدوث آن واقعه بغایت متالم شد
فرهنگ لغت هوشیار
آزردن آزرده شدن آزرده شدن بستوه آمدن: دل از جان شیرین سیر آمده جان از زندگانی مستلذ متبرم شده
فرهنگ لغت هوشیار
مترتب گردیدن: فرجامیدن حاصل آمدن نتیجه بدست آمدن: ... چون مخالفان اضعاف مضاعف قزلباش بودند اثری بر سعی و کوشش ایشان مترتب نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم شدن
تصویر متظلم شدن
((~. شُ دَ))
درخواست رفع ظلم و ستم نمودن
فرهنگ فارسی معین
شک بردن، شک کردن، دودل شدن، تردید کردن
متضاد: متقین شدن، یقین کردن، مطمئن شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قرین شدن، همراه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غمگین شدن، ناراحت شدن، دل گیر شدن، دردمند شدن، متاثر شدن، متاسف شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فشرده شدن، انبوه شدن، پرپشت شدن، انباشته شدن، جمع شدن، متکاثف شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حاصل شدن، به دست آمدن، نتیجه شدن، منتج شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواستار شدن، تمنا کردن، تقاضا کردن، درخواست کردن، خواهش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رهاشدن، ول شدن، متروکه شدن، ترک شدن
متضاد: آبادشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به هم خوردن، شلوغ شدن، آشفته شدن، بی نظم شدن، بحرانی شدن، آشوب زده شدن، بحران زده شدن، لرزه گرفتن، دچار تشنج شدن، لرزش گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماس کردن، باد کردن، ورم کردن، پف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گمان بردن، خیال کردن، خیالاتی شدن، وهم زده شدن، به وهم افتادن، دچار وهم شدن، ترسیدن، هراسیدن، وهم برداشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی نصیب شدن، محروم گشتن، بی بهره ماندن، نامراد شدن
متضاد: بهره ور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد